آ مثل آهو

نويسنده: علي باباجاني




آهو خواست برود لب چشمه آب بخورد؛ اما از مار بزرگ مي ترسيد.به آسمان نگاه کرد و گفت:«خدايا! يک فکرخوب به من بده.»فکر کرد و فکر کرد تا راهي به نظرش رسيد. آهو رفت لب چشمه.ماربزرگ وقتي آهو را ديد،سرش را بلند کرد و گفت:«واي! چه غذاي خوش مزه اي! چه آهوي نازي!»آهو جلو نرفت.کمي دورترايستاد و گفت:«واي خدا! چه قدر اين آقاي مار شبيه خواهرش است.»
مارگفت:« من،من که خواهر ندارم.»
آهو گفت:« چرا.من خواهرت را ديدم. رنگ بدنش مثل رنگ بدن تواست. قيافه اش مثل قيافه ي تو است. اگرباورنداري،بيا برويم خواهرت را نشانت بدهم.» مار گفت:«راست مي گويي؟ برويم ببينيم کجاست؟»آهو،مار را برد لب يک چاه . چاه آب داشت.آهو گفت:«توي چاه را نگاه کن.خواهرت آن جا گير کرده و دارد گريه مي کند.»مار به چاه نگاه کرد.عکس خودش را توي آب چاه ديد. بعد گفت:«راست مي گويي ها.»آهو تا ديد مار سرش را توي چاه برد،با پايش محکم به مار زد،او را توي چاه انداخت و در چاه را بست.
آهو خوش حال و خندان به طرف چشمه رفت و حسابي آب خورد. بعد داد زد:«آهاي حيوانات جنگل! بياييد آب بخوريد. مارديگراين جا نيست.»

منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56